عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

عکسهای تابستونی

سلام ماه خوشگلم    اینروزها بعد از ظهر ها امر میکنی که با بابایی با هم بریم توی محوطه و توپ بازی و دوچرخه سواری یا اسکوتر بازی کنی ما هم استقبال میکنیم این عکسها هم برای همین یکی دوروزه که گذشته است البته بعضیهاش با عینک من و بعضیهاش با سیبیل خیاری : در حال بوییدن و ناز کردن گلها ...
31 خرداد 1393

چرخ و فلک

سلام ماه من     دیروز موقع برگشتن از مهد بابایی بردمون پارک سر فاز .کلی بدوبدو کردی و به قول خودت درخت کاج (میوه درخت کاج) جمع کردی و میگشتی دنبال چرخ و فلک که سوارش بشی و بالاخره هم سوار شدی .(من هنوزهم وقتی این چرخ و فلکهارو میبینم دوست دارم که سوارشون بشم یاد بچگی هام میافتم )بعد هم قطار و سرسره بازی و ... خلاصه بعد از یکی دوساعت به زور برگشتیم خونه .این هم چند تا عکس از دیروز: در حال شمردن اعداد   ...
25 خرداد 1393

روزهای شاد

سلام ماه من      چند روز گذشته علی رغم بی حوصله گی من به شما خیلی خوش گذشت روز پنج شنبه تولد آوین دوستت بود .البته دختر همکار بنده که قبلا با هم توی مهد فرشتگان دوست بودید . شب هم بله برون آقا رضا پسر عموت بود . بعد از ظهر ساعت چهار با هم راه افتادیم و ساعت 5 رسیدیم خونه آوین اینا تقریبا جزء اولین مهمونها بودیم .پویان مظهری دوستت هم که پسر عمه آوین هم هست اونجا بود کلی با هم آتیش سوزوندین .تا ساعت 8 اونجا بودیم بعد راه افتادیم به سمت خونه چون شب نیمه شعبان بود همه جا جشن بود و به خاطر همین هم ترافیک شدیدی شده بود .ساعت 10 بود که رسیدیم خونه .تازه اون موقع حرکت کردیم به سمت خونه عروس تا به بله برون برسیم ....
24 خرداد 1393

فقط عکس

سلام ماه من    چندتایی عکس توی گوشیم داشتم که به خاطر مشغله زیاد فرصت نمیشد برات بگذارم : عکسهایی که کنار گلهاست مربوط به اون دو روزیه که با خودم میاوردمت اداره و 6.30 صبحه که منتظریم تا دایی محمد بیاد سوارمون کنه و بیاییم اداره . و در عکس اول هم نشستی جای من :       ...
17 خرداد 1393

مهمون اداره

سلام ماه من     از شنبه بعد از ظهر شروع کردی به سرفه کردن و کمی آبریزش بینی داشتی و شب هم تب کردی تا صبح توی بغلم بودی و صبح چون هفته قبل هم مرخصی گرفته بودم نمیتونستم باز هم نرم اداره بخاطر همین شما رو با خودم  آوردم  و  با هم رفتیم دکتر کلی دارو و دو تا هم آمپول زدی و برگشتیم اداره .یکشنبه رو با خوبی و خوشی توی اداره گذروندیمو  اذیتم نکردی به خیال اینکه روز دوشنبه هم همینطوری با ز هم آوردمت اداره .در بدو ورود همکار جدیدم (خانم حصاری) ازت پرسید شعر بلدی ؟سریع براش شعر پلیس و یه بیت هم از فردوسی ( چه خوش گفت فردوسیه پاکزاد...) خوندی بعد پرسید قران هم بلدی ؟سوره فیل رو خوندی . خانم حصاری هم بهت ...
13 خرداد 1393

تعطیلات

سلام ماه من     روز سه شنبه که مبعث بود و تعطیل بودیم .من هم روز چهارشنبه مرخصی گرفتمو و خلاصه یه تعطیلی شبیه تعطیلات عید برای خودم و خودت رقم خورد . توی این چند روز همش توی بغلم بودی اونقدر به هم وابسته شدیم که تا بحال اینقدر دوری ازت برام سخت نبود .حتما شما هم الان حال مامانو داری .صبح با بغض رفتی مهد .سعی میکنم زودتر بیام دنبالت چون خودم هم طاقت ندارم . توی این چند روز به مادر بزرگ و پدر بزرگم سر زدیم خونه باباجون اینا رفتیم خونه مامان بزرگ اینا خلاصه هر روز یکجا میرفتیم در کل خوب بود و به من و شما که خیلی خوش گذشت . دیشب موقع خواب بهت گفتم مامانی برو جای خودت بخواب دوباره نی نی شدی که میایی پیش ما میخوابی که دید...
10 خرداد 1393
1